نــا گــفـــته هـا ...

وقتشه که با خدا آشتی کنیم!

   خجالت از ...؟!

یکی از ناگفته هایی که اکثرمون از یاد بردیم اینه که اگر توی قیامت ازمون بپرسن چرا فلان کار رو کردی؟: مثلاً با فلان دختر بودی یا پسر یا چرا اون فیلم رو نگاه کردی یا چرا...

خجــــالت نمی کشیم؟!

جلوی پیامبر، جلوی  امیرالمومنین،جلوی حضرت زهرا، جلوی امام حسین و حضرت عبّاس ...

اگر عذابمون هم نکنن همین که جلوی این بزرگان و یکی یکی گناهانمون رو نام ببرن، از خجالت آب نمیشیم که هیچی! آبی هم نمیمونه که بخواد زمین بریزه!

واقعا تواناییش رو داریم که اونجا جواب بدیم؟!!!

 

نوشته شده در  دو شنبه 15 آبان 1391برچسب:قیامت,ناگفته ها,چند نگفته,امامان,,ساعت 4:29 بعد از ظهر  توسط علیـــرضا 

قدیمیا یه ضرب المثل خوبی داشتن که میگفتن: از هر دستی بدی از همون دست هم میگیری.

از هر فرد مسن و سالخورده و با تجربه ای بپرسی 100% بهت جواب میده که این ضرب المثل بی برو و برگرد درسته.

حالا جدی جدی بیایم و روی این ضرب المثل فکر کنیم. اگر به این باور برسیم که واقعا هر کاری بکنیم مطمئنا سرمون میاد خیلی کارا رو نمی کنیم. اگر شما که مخاطب هستید پسر باشید. فکر کنید که توی خیابون به دختری تیکه یا به اصطلاح خودمونیش متلک میندازید... و سعی در ایجاد رابطه دارید...

بیشتر پسر ها بخونند ...

ادامه مطلب

نوشته شده در  چهار شنبه 19 مهر 1391برچسب:تیکه,ناگفته ها,متلک,خدا,چندنگفته,,ساعت 10:9 بعد از ظهر  توسط علیـــرضا 

 

زمانی به نام      :  «    موقعیــّــت  نــــاب   »

 

شاید برامون پیش اومده که توی یه موقعیتی قرار می گیریم که از کارایی که انجام دادیم بدمون میاد و یک دفعه تصمیم می گیریم که خوب بشیم.

مثلا توی مراسم عزای امام حسین (علیه السلام) و یا توی سفر زیارتی و یا هزاران جای دیگه که آدم رنگ و بوی خدایی به خودش میگیره و به اصل خودش بر می گرده!

توی اون موقعیاته که یاد این میفتیم که عکس ناجوری توی موبایلمون هست یا یک شماره جنس مخالف و یا آهنگی حرام و یا...

در چنین لحظاتی چه کنیم؟!

پاسخ این پرسش توی ادامه ی مطلب ... ضــرر نمی کنی از خوندنش! قــــول قـول!

ادامه مطلب

نوشته شده در  پنج شنبه 13 مهر 1391برچسب:توبه,خدا,ناگفته ها,امام زمان,موقعیت ناب,شکار لحظه ها,,ساعت 10:53 بعد از ظهر  توسط علیـــرضا 

سلام عرض میکنم خدمـــت شما دوستان عزیز

عذر خواهی می کنم بابت تاخیر پستی که داشتم. نائب الزیاره ی شما عزیزان در کربلای معلی بودم...

این پستمون صرفا برای اوناییه که به صوت و نواهای دلنشین خیلی علاقه مند هستند و با اونا آرامش میگیرن. این لینکی که گذاشتم لینک دعای فرج با صدای استاد اباذر واحدی هست. استاد قرائت و ترتیل بنده که الان در آمریکا مشغول تبلیغ هستند. واقعا نوای دلنشینی دارند و مطمئن باشید بعد از شنیدن این دعا آرامش میگیرید... قول میدم. این دعا رو هم توی استودیوی اسلامی آمریکاشون ضبط کردند ! فقط خواهش میکنم اول توی این لینک گوش کنید و بعد دانلود کنید ...

شک نکـــــنید که لذت خواهید برد...

یاعـلی.

http://s1.picofile.com/file/7463083117/alhuma2.wma.html

نوشته شده در  یک شنبه 2 مهر 1391برچسب:اباذر واحدی,دعای فرج,امام زمان,ناگفته ها,چند نگفته,نــــاگفته ها,استاد واحدی,,ساعت 5:58 بعد از ظهر  توسط علیـــرضا 

اومدیم ثواب کنیم کباب شدیم

این نوشته به درد هممون میخوره (البته انشاالله که این طور باشه).

خب، همه ی ما توی زندگیمون کارای خوب انجام دادیم. بی برو برگرد... چه شمایی که داری این نوشته رو میخونی و کارِت درسته؛ چه من که نویسنده که کارم خرابه و گناه از سر و روم داره میباره.

خب حالا میایم و توی خود اون کار خوبمون خورد میشیم. ببینید بالاخره اون کار خوب یه ارزشی داره دیگه ؟!؟! درست؟!

            اگر تونستید تا انتهاش رو بخونید ان شاالله که به دردتون بخوره !

ادامه مطلب

نوشته شده در  چهار شنبه 1 شهريور 1391برچسب:ریا,ناگفته ها,اباذر واحدی,اومدیم ثواب کنیم کباب شدیم,,ساعت 7:44 بعد از ظهر  توسط علیـــرضا 

 توی صحبتی که با بعضی از مخاطبان وبلاگ داشتم میگفتن که مثلا فلان موسیقی روی ما اثر نداره و ما با اون مثلا حــــــال به حــــــال نمی شیم! یا مثلا (خدایی نکرده) فلان show رو نگاه میکنیم برامون عادیه و به اصطلاح با جنبه ایم میگفتن که مگر شما نمی گید باید به خودت نگاه کنی ببینی جنبه داری یا نه ؟؟!

{{{{ راستی یه نکته ای رو بگم بعدش ادامه ی بحث رو می گم. شما عزیزان اگر سوال داشتید یا شبهه ای و مشکلی و یا هر چیز دیگه ای میتونی با ایمیل بنده در ارتباط باشید. که این بحث هارو که الان میخوام یگم هم توی محیط ایمیل شکل گرفته. این آدرس ایمیل بندست: ARKH1442@yahoo.com }}}}

و اما ادامه ی بحث .... میتونید توی "بقیش" بخونید!! بحث جالبیه !! شاید به درد شما هم بخوره !!

 

 

ادامه مطلب

نوشته شده در  جمعه 27 مرداد 1391برچسب:موسیقی,ناگفته ها,,ساعت 11:30 بعد از ظهر  توسط علیـــرضا 

 آقا این تقوا تقوا که میگن چیه ؟؟!!

جدی میگم این تقـــوا که همش میگن باید داشته باشی چیه؟؟ این کلمه خیلی گنگه!اگر شما هم با نظر من موافقید بریم نظر یکی رو که درباره ی تقوا خیلی قشنگ حرف زده بشنویم!!! میدونید چی گفته ؟؟؟!!

گفت:« دیدید یه شکارچی برای این که شکار خودش رو بگیره چی کار میکنه؟... ادامه ی نوشته رو توی "بقیش" بخونــــــید !!!

ادامه مطلب

نوشته شده در  جمعه 27 مرداد 1391برچسب:تقوا,ناگفته ها,,ساعت 11:23 بعد از ظهر  توسط علیـــرضا 

حتما متن زير رو بخوانيد يه جريان واقعيه .. فوق العاده عجیب و جالبه! تخیّلی و معجزه هم نیست. 

این داستان رو یکی از دوستای نزدیکم برام فرستاده.

از زبون خودشه !!!

چند وقت پيش با پدر و مادرم رفته بوديم رستوران كه هم آشپزخانه بود
هم چند تا ميز گذاشته بود براي مشتريها ... افراد زيادي اونجا نبودن , 3نفر ما
بوديم با يه زن و شوهر جوان و يه پيرزن پير مرد كه نهايتا 60-70 سالشون بود.
ما غذا مون رو سفارش داده بوديم كه يه جوان نسبتا 35 ساله اومد تو رستوران يه چند دقيقه اي گذشته بود كه اون جوانه گوشيش زنگ خورد .البته من با اينكه بهش نزديك بودم ولي صداي زنگ خوردن گوشيش رو نشنيدم.
بگذريم شروع كرد با صداي بلند صحبت كردن و بعد از اينكه صحبتش تمام شد رو كرد به همه ما ها و با خوشحالي گفت كه خدا بعد از 8 سال يه بچه بهشون داده و
همينطور كه داشت از خوشحالي ذوق ميكرد روكرد به صندوق دار رستوران و گفت اين چند نفر مشتريتون مهمونه من هستن ميخوام شيرينيه بچم رو بهشون بدم..
به همشون باقالي پلو با ماهيچه بده. خوب ما همگيمون با تعجب و خوشحالي داشتيم بهش نگاه ميكرديم كه من از روي صندليم بلند شدم و رفتم طرفش , اول بوسش كردم و بهش تبريك گفتم و بعد بهش گفتم ما قبلا غذا مون رو سفارش داديم و مزاحم شما نميشيم, اما بلاخره با اسرار زياد پول غذاي ما و اون زن و شوهر جوان و اون پيره زن پيره مرد رو حساب كرد و با غذاي خودش كه سفارش داده بود از رستوران خارج شد.
خب اين جريان تا اين جاش معمولي و زيبا بود.
اما اونجايي خيلي تعجب كردم كه ديشب با دوستام رفتيم سينما كه تو صف براي گرفتن بليط ايستاده بوديم , ناگهان با تعجب همون پسر جوان رو ديدم كه با يه دختر بچه
4-5 ساله ايستاده بود تو صف... از دوستام جدا شدم و يه جوري كه متوجه من نشه نزديكش شدم و باز هم با تعجب ديدم كه دختره داره اون جوان رو بابا خطاب ميكنه .
ديگه داشتم از كنجكاوي ميمردم , دل زدم به
 دريا و رفتم از پشت زدم رو كتفش. به محض اينكه برگشت من رو شناخت ، يه ذره رنگ و روش پريد. اول با هم سلام و عليك كرديم بعد من با طعنه بهش گفتم ، ماشالله از2 -3 هفته پيش بچتون بدنيا اومدو بزرگم شده ,, همينطور كه داشتم صحبت ميكردم پريد تو حرفم گفت . داداش او جريان يه دروغ بود , يه دروغ شيرين كه خودم ميدونم و خداي خودم
ديگه با هزار خواهش
و تمنا گفت :اون روز وقتي وارد رستوران شدم دستام كثيف بود و قبل از هر كاري رفتم دستام رو شستم . همينطور كه داشتم دستام رو ميشستم صداي اون پيرمرد و پير زن رو شنيدم البته اونا نميتونستن منو ببينن كه دارن با خنده باهم صحبت ميكنن ،پيرزن گفت كاشكي مي شد يكم ولخرجي كني امروز يه باقالي پلو با ماهيچه بخوريم ، الان يه سال ميشه كه ماهيچه نخوردم . پير مرده در جوابش گفت: ببين اومدي نسازيها قرار شد بريم رستوران و يه سوپ بخريم و برگرديم خونه اينم فقط بخاطر اينكه حوصلت سر رفته بود. من اگه الان هم بخوام ولخرجي كنم نميتونم بخاطر اينكه 18 هزار تومن بيشتر تا سر برج برامون نمونده .
همينطور كه داشتن با هم صحبت ميكردن او كسي كه سفارش غذا رو ميگيره اومد سر ميزشون و گفت چي ميل دارين؟؟
! پيرمرده هم بيدرنگ جواب
داد: پسرم ما هردومون مريضيم اگه ميشه دو تا سوپ با يه دونه از اون نوناي داغتون
برامون بيار .
من تو حالو هواي خودم نبودم همينطور آب باز بود و داشت هدر ميرفت , تمام بدنم سرد شده بود احساس كردم دارم ميميرم ,, رو كردم به اسمون و گفتم خدا شكرت فقط كمكم كن. بعد امدم بيرون يه جوري فيلم بازي كردم كه اون پير زنه بتونه يه باقالي پلو با ماهيچه بخوره همين ...
ازش پرسيدم كه چرا ديگه پول غذاي بقيه رو دادي
ماهاكه ديگه احتياج نداشتيم . گفت داداشي. پول غذاي شما كه سهل بود من حاضرم
دنياي خودم و بچم رو بدم ولي آبروي يه انسان رو بخرم و به خواستش برسونمش البته در حد توانم. اين و گفت و رفت .
يادم نمياد كه باهاش خداحافظي كردم يا نه ، ولي يادمه كه چند ساعت روي جدول نشسته بودم و به دروديوار نگاه ميكردم و مبهوت بودم ...
واقعا راسته كه خدا از روح خودش تو بدن انسان دميد ....

 

نظر شما چیه ؟؟!

 

نوشته شده در  دو شنبه 23 مرداد 1391برچسب:خدا,ناگفته ها,مردی در رستوران,داستان کوتاه,داستان,,ساعت 4:6 بعد از ظهر  توسط علیـــرضا 

قدیم ها وقتی میخواستن بگن که توی خیابون میری چشات رو درویش کن می گفتند پایین رو نگاه کن ولی الان دیگه اینجوری نیست.

چرا؟؟؟

چون که الان پایین رو هم نمیشه نگاه کرد به خاطر این که جوراب که هیچی حتی گاهی شلوار درست و حسابی هم پاشون نیست و دمپایی هم که مود شده و ... خودتون تا تهش رو بخونید ...

 

واقعا تا تهش رو بخونید !!!

حتما به دردتون میخوره !!!

ادامه مطلب

نوشته شده در  سه شنبه 6 تير 1391برچسب:چشم چرونی!,ناگفته ها,,ساعت 7:14 بعد از ظهر  توسط علیـــرضا 

فقط پسر ها بخونند ...

میدونید یکی از فرقهای عجیب و غریب ما  مردهای ایرانی با سایر کشور ها توی چیه؟؟؟

 

غیــــــرت...

بخونید همشو شاید بلکه یکم بجنبه غیرتمون !!!

ادامه مطلب

نوشته شده در  پنج شنبه 18 خرداد 1391برچسب:غیرت,ناگفته ها,,ساعت 9:12 بعد از ظهر  توسط علیـــرضا 
صفحه قبل 1 2 3 4 5 ... 7 صفحه بعد